روزي يکي از همسايهها خواست خر ملانصرالدين را امانت بگيرد. به همين خاطر به در خانه ملا رفت.
ملانصرالدين گفت: “خيلي معذرت ميخواهم خر ما در خانه نيست”.
از بخت بد همان موقع خر بنا کرد به عرعر کردن.
همسايه گفت: “شما که فرموديد خرتان خانه نيست؛
اما صداي عرعرش دارد گوش فلک را کر ميکند.”
ملا عصباني شد و گفت: “عجب آدم کج خيال و ديرباوري هستي.
حرف من ريش سفيد را قبول نداري ولي عرعر خر را قبول داري.”
روزي ملانصرالدين به دنبال جنازهي يکي از ثروتمندان ميرفت و با صداي بلند گريه ميکرد. يکي به او دالداري داد و گفت: “اين مرحوم چه نسبتي با شما داشت؟”
ملا جواب داد: “هيچ! علت گريهي من هم همين است.”
روزي ملانصرالدين ادعاي کرامت کرد.
گفتند “دليلت چيست؟”
گفت: “ميتوانم بگويم الساعه در ضمير شما چه ميگذرد؟”
گفتند: “اگر راست ميگويي بگو.”
گفت: “همهي شما در اين فکر هستيد که آيا من ميتوانم ادعايم را ثابت کنم يا نه!”
يک روز ملانصرالدين خرش را به سختي مي زد و رهگذري از آنجا مي گذشت و پرسيد که چرا مي زني گفت ببخشيد اگر مي دانستم که با شما خويشاوندي دارد اين کارو نميکردم!
نظرات شما عزیزان:
کیمیا 
ساعت23:09---21 ارديبهشت 1392
ممنونم زیبابودند